panisapanisa، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

بهترین بهانه ی نفس کشیدن مامان و بابا

شیطنت های پانیسا موقع غذا خوردن

شیطون بلا این عکسا بدون شرحه...همه چیز از صورتت و نگاهت معلومه...                                                                 اسپری سوپ:                                                                                        &nb...
31 تير 1392

پیشترفتهای پرنسس پانیسا

دخمل عزیزم مامان فدات بشه که تو این یه ماهی که تهران موندیم با آموزشهای عزیز جونت کلی پیشترفت کردی... تا قبل از اینکه بیایم ساری یه شیرین کاری ای که میکردی این بود که وقتی آروم میزدیم رو لبات شروع میکردی به آواز خوندن...و صدات بریده بریده میشد و کلی حال میکردی... ولی الان کلی شیرین کاری یاد گرفتی...که دونه دونه برات میگم: اول اینکه یاد گرفتی دست بزنی...اولش با یه دستت به دست ما میزدی و از صداش خوشت میومد بعد یاد گرفتی که این صدا رو با زدن هر دو دستت به هم ایجاد کنی... عکس های مختلف از دخملم در حال دست زدن:                               ...
30 تير 1392

رفتن پرنسس پانیسا به برج میلاد

سلاااااااااااااااااااام ناناز خوجل مامان....امشب بعد از افطار با عزیز جون و بابا جون و دایی نیما و زن دایی سارا رقتیم برج میلاد....به مناسبت ماه رمضون برنامه های مختلفی بود...                                                                   شما تو ماشین خوابیدی اما وقتی رسیدیم اونجا و گذاشتیمت تو کالسکه بیدار شدی و با تعجب همه جا رو نگاه میکردی...بعدش کم کم سرحال شدی و ذوق میکردی... اول رفتیم طبقه همکف برج و اونجا یه کم گشتیم...ببین چه شادی گلم... قربون ...
30 تير 1392

بازی شیطون بلا با غوره ها

دخملم این روزا خیلی شیطون شدی و همش دوست داری بخزی و بری و به همه چی دست بزنی... خیلی کنجکاوی میکنی گلم...قربون اون حس فضولیتتتتتتتتتتتت.... امروز عزیز جون غوره خریده بود و داشت اونا رو پاک میکرد...شما هم پیشش نشسته بودی و مشغول بازی با غوره های تو کاسه شدی...همش دستتو میکردی تو کاسه و چنگ میزدی تو غوره ها.... خیلی هم حال میکردی...مشتتو از غوره ها پر میکردی و نگاشون میکردی...تو مشتت پر از غوره بود...وقتیم ازت میگرفتیم گریه میکردی... آخرش هم کاسه غوره ها برگردوندی و همشو ریختی رو زمین....و زودی سرتو اووردی بالا و به عزیز نگاه کردی ببینی دعوات میکنه یا نه.... اینا عکساته...               &...
30 تير 1392

افطاری با خونواده زن دایی سارا

سلام عزیز دلم... دختر نازم عزیز جون برای امشب خونواده زن دایی سارا رو برای افطاری دعوت کرده...مهمون داریم... شما هم دوستت داره میاد پیشت... خواهر زاده زن دایی یه پسمل خوجله که 2 ماه و نیم از شما توچولوتره...امشب چند باری پیش هم نشستین و با تعجب به هم نگاه کردین و اولش شما خیلی براش ذوق میکردی و اون فقط نگات میکرد بعدش اون برای شما ذوق میکرد و شما فقط نگاش میکردی...                                                                              اس...
30 تير 1392

حرفهای یه مادر به فرزندش

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور ب اش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین ن...
28 تير 1392

پانیسا جان رویش اولین مرواریدت مبارک

دختر عزیزم اولین دندونت در اومد.....مبارکت باشه گلم....مبارکه...مبارکه....مبارکه...                                                                                            یه شب که از پارک اومده بودیم خیلی اتفاقی سر دندونتو دیدم که بیرون زده...دستامو شستم و مالیدم به لثه ات و تیزی دندون خوشگلتو حس کردم....مبارکت باشه عزیزترینم.... اواین دندون شما تو تاریخ 92/4/11 در اومد...یعنی وقتی تقریبا 6 ماه و 13 روز...
28 تير 1392

سرما خوردگیه مامان و دخمل

سلام عزیز دلم...گلم مامان بد جوری سرما خورده و شما هم متاستفانه از من گرفتی... فکر کنم آنفولانزا بود چون بدن درد هم داشتم... شما شب اول که تازه مریض شده بودم پیش من خوابیدی اما از شبای دیگه برای اینکه بیشتر از این مبتلا نشی رفتی برای 3شب پیش عزیز جونت خوابیدی...بنده خدا فکر کنم اذیتشم کردی...عزیز جون شما رو فقط برای شیر خوردن پیش من می اورد و بعدش میبردت پیش خودش...ازش به خاطر همه کمک هاش ممنونم....خیلی زیاد...تقدیم به مامانم: یه روز با عزیز جون و بابا جون هم من رفتم پیش دکتر و هم شما رو بردیم دکتر... دکتر بهت دارو داد...راستی وزنت 8300 و قدت 70 شده بود....آفرین عزیزم که خوب رشد کردی ولی عجیبه که در عرض 3 هفته قدت 5 سانت رشد کرده... ...
26 تير 1392

پانیسا و پارک رفتن هاش

پرنسسم دختر خوشگلم شما این روزا حسابی خوش میگذرونی و همش پارک میری... هم همه خونوادگی میریم هم شما با عزیز جون تنهایی رفتی هم با من و بابا رفتی...وقتی بچه های بزرگتر از خودتو میبینی خیلی ذوق میکنی و دست و پا میزنی و با صدای بلند آواز میخونی...ما هم همش شما رو می بریم قسمت بازی پارک تا بچه ها رو ببینی... بعضی وقتا هم سوار وسایل بازی میشی و حسابی حال میکنی واسه خودت... وقتی از پارک برمیگردیم خونه انقد خسته ای که سریع میخوابی...آخی جوجوی شیطونم... اینم عکس شما تو پارک پرواز که با مامان و بابا رفته بودی: ببین چه ذوقی میکنی... پانیسای خندون و شاد قبل از رفتن به پارک...                ...
26 تير 1392